خادم| فارسی را بدون لهجه صحبت میکند، آنقدر خوب که نمیشود حدس زد بیشتر سالهای عمرش را در انگلستان گذرانده است. حتی در دو ساعتی که گفتگو میکنیم کلمهای را از لای خزانه لغات آن زبان نمیگذارد وسط کلمات و جملات زبان مادریاش.
«شهیره شریف» نویسنده است و اولین رمانش به نام «بازگشت» را ۶ سال پیش در ایران منتشر کرده است. سه نمایشنامه نوشته که در شهر منچستر انگلستان به روی صحنه رفته و چند داستان کوتاهش نیز در مجموعهای مشترک با چند نویسنده دیگر در انگلستان منتشر شده است. اما این همه کارنامه او نیست.
شریف دکترای داروسازیاش از دانشگاه منچستر گرفته و سه سال هم در این دانشگاه تدریس کرده است (که به خاطر نوشتن و نویسندگی تدریس در دانشگاه را رها کرده است.) او پیش از رفتن از ایران و در دوران جنگ تحمیلی به عنوان امدادگر داوطلب در یکی از بیمارستانهای مشهد پرستار مجروحان جنگی بوده و خاطرات تلخ، ولی شنیدنی دارد و انگیزهاش برای تحصیل در رشته داروسازی را نیز نشات گرفته از همان دوران امدادگریاش میداند که تحریم دارویی ایران و کمبود شدید دارو باعث میشده بعضی مجروحان را بدون بیهوشی جراحی کنند. با او درباره تجربههای مختلفش از روزهای امدادگری تا نویسندگی و فعالیتهای فرهنگی ایرانیان در منچستر انگلستان صحبت کردیم.
شهیره شریف در معرفی خیلی خلاصهاش میگوید: در خانوادهای اصالتا مشهدی به دنیا آمدم. سال ۱۳۵۹ به این محله زیباشهر آمدیم. آن زمان خانهای هم اینجا نبود، یعنی نزدیکترین همسایهای که داشتیم که شبها چراغ خانهاش دیده میشد، الان که کوچهبندی کردهاند میشود سه کوچه آن طرفتر از ما. در رمان بازگشت هم نشانههایی از آن دوران هست.
او خیلی سریع میرود سراغ خاطراتی که هنوز برایش پررنگ و البته ناراحت کننده است؛ جنگ چیزی نیست که از یاد برود. میگوید: دو سال از جنگ گذشته بود و دوم دبیرستان بودم که دورههای امدادگری را گذراندم. بعد از پایان دوره باید امتحان میدادیم و پسرهایی که قبول میشدند را به جبهه میبردند، ولی دخترها چنین اجازهای نداشتند.
به دلیل کمبود داروی بیهوشی باید عمل بدون بیهوشی انجام میشد. آقایی آمد و دستان سرباز را نگه داشت
بعد از قبولی تئوری، دورهای عملی هم داشتیم که در بیمارستانی در خیابان کوهسنگی (۱۷ شهریور) گذراندیم. به قسمت اورژانس رفتم که تعداد پرسنل کمتر از میزان مورد نیاز بود. هر چند مشهد از جبهه دور بود، اما باز هم مجروح زیاد داشتیم.
شریف خاطرنشان میکند: انگار دنیا طرفدار صدام بودند که به ما دارو هم نمیدادند. نمیدانم چرا و چطور بود، اما الان میدانم که در قوانین بینالمللی کشوری که تحریم است از دارو تحریم نمیشود. ولی فکر میکنم آن موقع دارو هم جزو موارد شامل تحریم میشد و ما در بیمارستان با کمبود شدید دارو رو به رو بودیم. حتی مسکن و داروی بیهوشی نداشتیم.
او خاطرهای تلخ را شاهد حرفش چنین به یاد میآورد: سربازی را آورده بودند که ترکش به پایش خورده بود و برای بیرون آوردن آن نیاز به عمل جراحی بود، اما به دلیل کمبود داروی بیهوشی باید عمل بدون بیهوشی انجام شد. آقایی آمد و دستان آن سرباز را نگه داشت تا دکتر بتواند کارش را بکند، عمل که شروع شد مجروح از درد به طور طبیعی بیهوش شد و باید بگویم که شانس آورد که بیهوش شد. خیلی وحشتناک بود.
شریف ادامه میدهد: موردی دیگری یادم هست و فراموش نمیکنم. در بیمارستان تنها دارویی مسکنی که داشتیم آسپرین بود. مجروحی آمد و گفت خیلی درد دارم. من هم دو تا آسپرین برایش بردم و مجروح با دیدن آسپرینها عصبانی شد و گفت من زخم گلوله دارم، درد دارم، تو به من آسپرین میدهی! و زد زیر سینی که دست من بود و قرصها افتاد روی زمین. من ناراحت شدم که کسی با من این طور حرف زده، اما از طرف دیگر میدانستم همان دو تا آسپرین را هم نداریم و مجبور شدم از زمین برشان دارم. چیزی غیر از آن نداشتیم.
دیدن این صحنهها تاثیری عمیق و سوالی مهم را برای آن دختر جوان در آن روزها به جا میگذارد. میگوید: همیشه با خودم فکر میکردم چرا و دارو چه چیزی است که یک کشور امکان تهیه ندارد و باید وابسته به کشور دیگری بشود و چطور قوانین بین المللی چنین اجازهای میدادند که دارو به کشوری نرسد.
این سوال همیشه در ذهن من بود، به همین خاطر وقتی به انگلستان رفتم و رشته داروسازی را انتخاب کردم که شاید به جواب این سوال برسم.
میخواهم بدانم به جوابی هم رسیده است یا خیر و او اضافه میکند: من تخصصم را روی شرکتهای دارویی گرفتم و چندین واحد را باید در کارخانههای داروسازی میگذراندم. در آنجا قرصها را پس از تولید همانطور که از روی نوار نقاله رد میشد با نور اندازه گیری میکردند که استادندارد باشد.
اما بعد از تمام مراحل دیدم باز یکسری را برای بازار ژاپن دست چین میکردند و این فقط برای بازار ژاپن بود که باید از هر نظری بی نقص باشد. آنجا بود که جواب سوال خودم را پیدا کردم و دیدم دارو چیز خاصی نیست و این آدمها هستند که خاص و دسته بندی میشوند که یک عده میشوند ژاپن و یک عده هم میشوند ایران در زمان جنگ که افراد زیادی باید رنج بکشند.
شریف تعطیلات تابستانی دو سالش را در بیمارستان و برای کمک به مجروحان جنگی گذراند، اما دیدن صحنهای کاسه تحمل آن دختر دبیرستانی را لبریز کرد. میگوید: چیزی که خیلی اذیتم کرد و باعث شد بیمارستان را ترک کنم، دیدن مجروحی شیمیایی بود.
من حتی دورهای برای کمک به بیمارستان کودکان دکتر شیخ رفتم و در آنجا گاهی مجبور میشدیم برای سرم زدن به نوزادانی که رگهایشان پیدا نمیشد، سوزن را به رگی در سر آنها فرو کنیم که خیلی وحشتناک بود، من اینها را تاب آوردم، اما دیدن آن مجروح شیمیایی را نتوانستم.
او به یاد میآورد: فکر میکنم از گاز اعصاب استفاده کرده بودند و دیدن کسی که با این گاز صدمه دیده برایم عجیب بود. یک جورهایی هم انسان بود که آنجا میدیدم و هم گوشت مچاله شدهای که به شدت لرزان بود. بعد از دیدنش تا دو سه روز نتوانستم چیزی بخورم. خیلی هم سریع بردنش و شاید فقط دو دقیقه دیدمش، اما همان رویم اثر بدی گذاشت و بعد از آن مادرم گفتند دیگر نمیخواهد بروی.
او در ادامه صحبتهایش میگوید: بعد از ازدواج و حدود سال ۱۳۶۴ بود که با همسرم از ایران رفتیم. آنجا وارد دانشگاه شدم و مدرک دکترا در رشته داروسازی را از دانشگاه منچستر گرفتم و بعد از مدتی هم به عنوان استادیار در همین دانشگاه مشغول تدریس شدم و سه سال تدریس کردم، ولی آخر به خاطر نوشتن و علاقهام به نویسندگی، دانشگاه را رها کرد.
شریف میافزاید: خیلی زحمت کشیده بودم تا دکتری را گرفتم و شغل استادیاری را در دانشگاه به من دادند. از همه نظر شغل رویایی بود، محیط کارم را هم خیلی دوست داشتم، منتها نوشتن اثر دیگری روی من گذاشته بود. بعد از استعفا هنوز شک داشتم به کارم.
یکی از همان شبهای دو دلی که فکرم مشغول این ماجراها بود در همان تاریکی دستم را بردم به کتابخانهام و کتابی را کاملا اتفاقی انتخاب کردم. چون تاریک بود اصلا نمیدانستم چه کتابی است. آن کتاب، زندگینامه عطار بود.
یادم هست دوستی بهم گفته بود داروساز را چه به نوشتن، بعد که زندگینامه عطار را خواندم و عطاری را هم شغل معادل داروسازی امروز دیدم برایم تلنگری شد و تشویق شدم. بعد هم که رمان بازگشت را فصل بندی کردم هر فصل را با نام یکی از وادیهای هفتگانه عطار نامگذاری کردم.
این نویسنده در ادامه خاطرنشان میکند: رمان بازگشت اولین کتابم بود. خود این کتاب برای من حس خاصی داشت و یک جورهایی برای خود من بازگشت به زبان فارسی بود که سالها از آن دور بودم و حتی بازگشت به کودکی و نوجوانی و یک جورهایی حس قدیم را برای من داشت. بعد از آن رمان دیگری نوشتم که هنوز چاپ نشده است.
بعد کمی تغییر مسیر دادم و نمایشنامهای نوشتم که روی صحنه رفت و حس متفاوتی را تجربه کردم وقتی دیدم نوشته من به صورت شخصیتهایی در آمدند که جان دار بودند و حس خالق بودن در دنیای ادبیات و نمایشنامه را حس کردم.
او ادامه میدهد: نمایشنامه دیگری نوشتم که البته کار گروهی بود و در دو شهر منچستر و بریستول روی صحنه رفت و مورد استقبال قرار گرفت.
گروه نویسندگان این اثر چهار نفر خانم بود که همگی مهاجر بودیم و هر کدام هم از یک کشور آمده و تجربه زندگی در مهاجرت برای زنان و مشکلات آنان را به تصویر کشیدیم. یک نمایشنامه هم به صورت مونولوگ نوشتم که خودم روی صحنه اجرا کردم.
از محتوای رمان بازگشت میپرسم و میگوید: این رمان را براساس واقعیت نوشتم. واقعیتی که یا خودم تجربه کردم یا تجربه دوستانی بوده که به من منتقل شده است. البته وقایع و شخصیتها ساخته ذهن خودم است. در این رمان دیدی از بیرون به داخل جامعه ایران داشتم. نمیگویم نقد اجتماعی است، ولی به عنوان کسی که سالها خارج از ایران بوده شاید چیزهای متفاوتی را دیدم.
کسی که بیش از ۳۰ سال خارج از کشور زندگی کرده است، میتواند نگاه متفاوتی داشته باشد. میپرسم مهمترین نقدی که خودتان به جامعه امروز ایران دارید چیست و او میگوید: به نظر من متاسفانه یک جورهایی خودمان را خیلی گول میزنیم، مثلا میگوییم فرهنگ ایرانی، مهمان نوازی ایرانی و همش به جنبههای خوب توجه داریم و یک جورهایی همان مصرع «هنر نزد ایرانیان است و بس» را هی بسط میدهیم.
وقتی قدمی آن طرفتر میگذاری و چیزهایی را میبینی با خودت میگویی پس اینها چیست اگر هنر فقط نزد ایرانیان است و بس؟
درست است که بعضی کارهایمان خوب است، اما اینکه فکر کنیم توی دنیا تک هستیم ما را از واقعیت دور میکند. وقتی قدمی آن طرفتر میگذاری و چیزهایی را میبینی با خودت میگویی پس اینها چیست اگر هنر فقط نزد ایرانیان است و بس؟
او ادامه میدهد: در ۱۰ سال اخیر چیزی که خیلی به نظرم آمده احترام نگذاشتن اشخاص به حریم دیگران است، چه در رانندگی، چه در خیابان که راه میروی، یا در مغازه که در صف ایستادی، کسانی هستند که میآیند و میخواهند خودشان را جا کنند.
از طرفی رفتارها هم خیلی متفاوت است حتی در محیطهای اداری. مثلا اگر شما به ادارهای بروید و طرف وظیفه دارد کار شما را راه بیندازد میبینید که اذیت میکند یا از زیر کار در میرود یا هرچی؛ و بعد همان شخص اگر آشنای خودش را ببیند رفتارش ۱۸۰ درجه عوض میشود. کاش حد وسطی داشتیم برای همه. اما افراد را در کلاسها و ردههای مختلف ردهبندی میکنیم و رفتارمان هم با آنها فرق دارد.
شریف با تاکید میگوید: این نقدها در جاهای دیگر و کشورهای دیگر دنیا هم حتما هست و دیده میشود، ولی کمتر است. اینجا یک طوری شده که حتی نان هم که میخواهی بخری اگر نانوا آشنا باشد، نان بهتری بهت میدهد و نفوذ این رفتار و فرهنگ این در تمام جاها خوب نیست.
شریف خاطرنشان میکند: از خوبیهای ایران هم این است که حس تعلقی دارد این خاک آبا و اجدادی که هر چقدر هم دور بودی حس میکنی دور نبودی. من که بیشتر خارج از ایران بودم تا داخل، وقتی میآیم فکر میکنم زندگی آن طرف من یک خواب بوده و همه واقعیت اینجاست.
از او که نویسنده است و فضای فرهنگی و فرهنگ کتابخوانی در ایران و انگستان را دیده است میخواهم کمی از تجربیاتش در این زمینه بشنویم و او میگوید: بعد از رفتن به آنجا دو سه نکته فرهنگی آنها مرا شوکه کرد و یکی از آنها همین فرهنگ کتابخوانی فوق العاده آنها بود.
در اتوبوس و مترو افراد زیادی مشغول مطالعه هستند. بچه از سن خیلی کم با کتاب آشنا میشوند به این صورت که پدر و مادر شبها برای آنها یکی دو صفحه قبل از خواب کتاب میخوانند. وقتی هم در خواندن مستقل میشوند، از سن هشت یا ۹ سالگی به بعد، نویسنده مورد علاقه خودشان را دارند.
من با فرزندان خودم این را تجربه کردم. میدیدم آگاه هستند که از نویسنده مورد علاقه آنها مثلا قرار است ۶ ماه دیگر کتابی بیاید و گاهی مرا مجبور میکردند که کتاب را پیش خرید کنیم. این نویسنده ادامه میدهد: آنجا کتابخانه هم خیلی زیاد است که اگر کسی نتوانست کتاب بخرد، از خواندن کتاب محروم نشود.
علاوه بر آن خیریههایی هستند که مردم کتاب خوانده شده را به آنها میدهند و آنها با قیمت خیلی ارزانتر میفروشند و درآمدش برای امور خیریه صرف میشود. این طور هم کتابخوان به کتاب ارزانتر دست پیدا میکند و هم کار خیری انجام میشود.
از دیگر فعالیتهای این نویسنده و تعدادی از ایرانیان مقیم شهر منچستر در انگلستان، فعالیتهایی است که علاوه بر زنده نگه داشتن فرهنگ ایرانی برای خود و دور نشدن از آن، گسترش و معرفی آن به غیر ایرانیان است. شریف در این باره میگوید: چیزی که آنجا خیلی نیازش احساس میشود فعالیتهای فرهنگی است.
ما کانون فرهنگی، هنری ایرانیان منچستر را داریم و نشریهای که اتفاقهای فرهنگی را پوشش بدهیم. سعی میکنیم اتفاقهای فرهنگی ایران را هم دنبال کنیم که البته حالا با وجود شبکههایی مثل تلگرام، کار آسانتر شده است.
او اضافه میکند: از دیگر فعالیتهای فرهنگی ما این است که در سالروز بزرگداشت فردوسی -که روز پایان خلق شاهنامه است- مراسمی بزرگداشتی داریم که این مراسم در چهار سال ابتدایی به زبان فارسی، و الان دو سال است با زبان انگلیسی برگزار میکنیم که غیر ایرانیان علاقهمند هم بتوانند از برنامه استفاده کنند و با فرهنگ ایران و مفاخر و بزرگانی همچون حکیم ابوالقاسم فردوسی و اثرماندگار او آشنا شوند.
بزرگی گفته بود شاهنامه دریای ژرفی است که هر جای آن غواصی کنی دُری پیدا میکنی. البته به نظرم نیاز نیست حتما غواصی بلد باشی که از دریای شاهنامه چیزی گیرت بیاید، حتی اگر شنا هم بلند نباشی و در ساحلش قدم بزنی باز هم از آن منظره زیبا لذت میبری.
از او میخواهم به عنوان حرف پایانی اگر مطلبی دارد اضافه کند که به نکته جالبی اشاره میکند: مدتی پیش مقالهای علمی را میخواندم که به بررسی تحقیقی که در کشور سوئد انجام شده بود میپرداخت. در این تحقیق به این نتیجه رسیده بودند که دور هم جمع شدن و نقل کردن و قصهگویی در کاهش افسردگی بسیار تاثیرگذار است.
بعد از خواندن این مقاله یاد همان کرسیها و دورهمیهای خودمان افتادم. ما قصهگو زیاد داریم و شاید به خاطر همین زیاد داشتیم قدرش را نمیدانیم، شاید هم منتظریم مثل خیلی از چیزهای دیگر از آن طرف بیاید که برایمان مهم شود. به نظرم ما قصهگو زیاد داریم، ولی شاید، چون زیاد داشتیم زیاد قدرش را ندانستیم و فکر میکنم باز از آن طرف به خود ما برمیگردد.
* این گزارش پنج شنبه، ۵ اسفند ۹۵ در شماره ۲۲۸ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.